با اجازه ی تو...
مرد، خسته از جاده های گم شده... نگران و پریشان خانواده ش... به امید شعله ای آتش... به تو رسید!
چه ناگهان...
تو، با تمام ابهتت!... با تمام جلال کبریائیت!... که إنی أنا الله، رب العالمین...!
و چه اضطراب با شکوهیست در تکلم با تو! توی رب العالمین!
...
و مرد چه وحشتی کرد با دیدن عصایش که اژدهایی شد... و فرار را بر قرار ترجیح میداد اگر نبود ندای دلنشینت که أقبل! و لا تخف، إنک من الأمنین...
تکلم با تو!... دیدن معجزه ات!... مقام نبوت!... هر دلی را می لرزاند!... اما از این داستان من عاشق این فرازم: واصطنعتک لنفسی...
پی نوشت:
گاهی فکر می کنم این که می گن قرآن تک تک آدما رو مخاطب قرار میده... یعنی درسته؟! و دلم می خواد جواب مثبت باشه و دل خوش کنم به این که یعنی می شه یه روز به منم این خطاب بشه؟
واصطنعتک لنفسی...
چه حالی میده خدا یکی رو برا خودش درست کرده باشه... و به روش هم بیاره!
|